این روزها...
بنام حق
خودم هم می دانم دیر به دیر می آیم و غیبت هایم کمی دارد طولانی میشود. مشغله هایم کم کم دارد زیاد می شود. تو را کم کم از خودم دور می کنم تا به اقتضای سنت استقلال را بیاموزی و چه خوب مرا همراهی می کنی. وقتی تو را به مامانی میسپارم خودت اول سٰؤال میکنی ماما آقاها؟(مامان پیش آقاها میرود؟) و در تایید جوابم بابای و بوس است که بدرقه ام میکنی و ساعاتی را پیش مامانی میمانی تا مامان به کارهایش برسد. کارهایی که کم کم دارد درست میشود اگر خدایم بخواهد.
خوب بودن اخلاق و مرتب بودنت مرا همچنان امیدوار میکند که دو سالگی چه سن خوبیست. با همه سختیهایی که چند ماه قبل پشت سر گذاشتیم و نتیجه اش افت شدید نمودار وزنی بود من به دو ساله شدنت خوشبینم.
علاقه به مسجد همچنان هست و حتی پسرمان با اسباب بازیهایش مرتب مسجد میسازد. خودم هم نمیدانم از کجا آمده اینهمه علاقه. در نماز خواندن هم هر کسی در حال نماز باشد همراهیش میکنی. برای خودت مهر یا جانماز پیدا میکنی قشنگ کنار طرف میایستی و با گوشه چشم هر کاری اون نفر میکنه تکرار میکنی و من عاشق اون زمزمه کردنت هستم.
مسواک شبانه هم با خمیر دندان خدا رو شکر پا برجاست و قبل از خواب پسرمان دندانهای مامان و مامان دندانهای پسر را مسواک میزنند.
پهن کردن سفره و آوردن وسایل و جمع کردن و بردن وسایلش هم از جمله مواردی هست که پسرمون نقش پررنگی داره و حسابی کمک میکنه.
علاقه به کتاب خواندن هم هنوز هست و شعرهای کتابهایت را تا حدودی حفظی و مامان اولش میگه شما هم بقیه اش. سوره کوثر هم چند روزه که میخونیم. کلمات رحیم و کوثر و وانحر و هو الابتر را حفظ شدی.
دو هفته هست در اثرات بازیها و فعالیتهای زیادی که با یوسف داری و در اثر ضربه خوردن سرت خونریزی از بینی پیدا کردی و باید دو چندان مواظب سرت باشیم تا به جایی برخورد نکند. بقول مامانی بینیت لق شده و در اثر کوچکترین ضربه خونریزی شروع میشه.
خوابیدن شبها و روزها هم بسیار عالی است. شبها با قصه و یا همان سوره کوثر خواندن و روزها هم همینطوری که کنار مامان دراز میکشی بخواب میری. گرچه هنوز باید دستان کوچکت را روی لبهای مامان بکشی تا بخواب بری.
این روزها علاوه برا علاقه خاصی که به یوسف داشتی شدید بابایی(بابای خودم) هم شدی. مرتب هم تکرار میکنی بابایی آخ. یعنی بریم خونه بابایی و بابایی رو آخ کنم و فرار و بابایی دنبالم کنه. بازی مرود علاقه ات قایم با شک است که خونه مامانی اینا که بزرگه برای این بازی عالیه و یا اینکه هنوز بالشها رو با یوسف جمع میکنین و بقول خودت پر میکنی.(میپری)
هر وقت میخواستی پا بشی و یا کاری کنی میگفتم یا علی کن و حالا جالبه هروقت میخواهی همون کارها رو بکنی بجای یا علی میگی: علی کن.
خدای خوبم بخاطر تمام این لحظه ها. لحظه هاییکه پسرم جلوی چشمانم سالم رشد میکند. خوشحال و سرحال است. میدود و بازی میکند. میخندد از ته دل. بخاطر این روزها که احساس میکنم میتوانم. بخاطر همان چهارسالی که رفت و برایم آزمایش بود و آزمایش. بخاطر حضورت در کنارم شکرت میگویم.شکر.