این چند روز...
بنام حق
این چند روز همش به مسافرت گذشته. سه شنبه هفته قبل به بهانه عروسی پسر خاله من که پسر عموی بابا هم هست عازم تهران شدیم. از اونطرف هم مامانی و بابایی و خاله و دایی ها اومدن و همه جمع شدیم. وقتی رسیدیم تهران تب شدیدی کردی و بعد هم استفراغ که سریع رفتیم دکتر و گفتن طبق معمول گوش و گلو عفونت داره که من شک دارم. خدا رو شکر شب دیگه حالت خوب بود ولی تو تالار همش بغل من بودی و نذاشتی یه دقیقه بشینم. یه دخمل خوشگل هم بود که شما گیر دادی بودی بهش و هر جا میرفت بدو بدو میرفتی دنبالش یعنی میدوییدیا!!!!!!!!!!!!!.
مسافرت خیییییییییییییلی خوبی بود فرداش هم رفتیم دربند که شما بینهایت خوش اومد و کباب اونجا هم نوش جان کردی. یه روز هم رفتیم خونه خاله زهرا(هم اطاقی و دوست لیسانس من) با امیرحسین که فقط ١٥ روز ازت کوچکتره. خاله کلی زحمت کشیده بود و ما رو شرمنده کردن شما هم کمبود خواب داشتی و زیاد آروم نبودی. درکل مسافرت خواب نداشتی و وزن کم کردی در عوض روز برگشت ساعت ٥ که حرکت کردیم تو ماشین خوابت برد ٧.٥ صبح فرداش تو خونه بیدار شدی!!!!!!!!!!!!!
خدا رو شکر مسافرت به خوشی به پایان رسید.
دیروز یعنی ٢٤ خرداد هم برا اولین بار خودت تنهایی راه رفتی. دست به دیوار گرفته وایساده بودی که دستت رو برداشتی و از هال به اطاق رفتی.خیلی خوشحالم که داری کم کم یاد میگیری رو پاهای خودت بایستی و اولین قدمهای زندگیت رو بردای.
محکم بایست پسرم و مطمئن قدم بردار.
دالی بازی طاها پسر
ادامه مطلب دوستان
ماکارانی خورون
پسرک شیطون
تاب بازی خونه مامانیا. دیگه حرفه ای شدی مامان
کارهایی که آقای پدر سرت میاره
پسر تر و تمیز من که علاقه خاصی به حموم داره. روزی دو سه دفعه دستم رو میگیره میبره طرف حموم بعد هم اشاره به وانش که بذارمش توش بعد هم اشاره به شیر آب که یعنی بشورمش