غریبانه
بنام حق
چه زود بزرگ شدی پسر مامان. چه زود فهمیدی معنی محبت را. چه زود فهمیدی معنی خانواده را. چه زود فهمیدی معنی دوری را. چه زود فهمیدی معنی غربت را. کاش نفهمیده بودی حالا حالاها کاش.
یه هفته توفیق اجباری برای دوری از پدر و رفتن به دیارمان برای مراقبت مادر عزیزتر از جانمان به خاطر سه مهره کمر لغزیده و سه دیسک کمر بیرون زده که این روزها مادر را از راه رفتن قدغن کرده پسرکم را از این رو به آن رو کرد. پسرکم که فکر میکردم قرار است مامانی باشد شدید، در دیارمان مادر را میگذاشت و میرفت ساعتها خانه خاله با همبازیهایش. با باباییش میرفت بیرون دنبال کارهای بانکی و غیره.هیییییییییییییییی مادر جان! تو خوش باش مادری من خوشم. ولی دیشب که خداحافظی کردیم و آمدیم همینکه وارد شهر شدیم پشت اولین چراغ قرمز پسرکم برگشتی و برای چند لحظه نگاههای معنی دار و عجیبی به مامان کردی و بعد هم لرزیدن چانه و جیغ و گریه تا حدود 20 دقیقه و بیقراری زیاد. من نمیدانم دلیلش را مادری ولی آن نگاهت چه معنی داشت مادرجونی؟ آن نگاه چه ها که نکرد با من. وقتی که غربت را قبول کردم نمیدانستم یه روزی باید جواب نگاه غریبانه پسرم را بدهم نمیدانستم باید جواب اشکهای پسرکم برای دوری از عزیزانش را بدهم. نمیدانستم باید جوای اشکهای بابایی برا دوری از نوه اش را بدهم. اگر میدانستم شرط و شروطی میگذاشتم همان موقعها.
ولی پسرکم میتوانی و میتوانیم و عادت میکنی کم کم.