عزیز است...
بنام حق
اول از همه دعا کنیم. دعا کنیم برای همه مریضها و بخصوص سرطانیها. آنها که میدانند قدر تک تک لحظه هایشان را. آنهایی که خدا تنها امیدشان است. دعا کنیم برایشان. دعا کنیم عزیز مادر، برای آن فامیل عزیزمان که دیگر از شیمی درمانیش هم ناامید شده اند. عزیز بانویی که خیلی دوستش دارم نه تنها من بلکه عزیز کل فامیل و کل شهر است. عزیزی که با بابایی هم سن است ٥٠ و اندی. عزیزی که مهربان است مهربان مهربان. عزیزی که ٥ ماهه سرطان از این رو به آن رویش کرد. عزیزی که پارسال همین وقتها آمد عیادت بابایی و اشک ریخت برایش، نذز کرد برایش، نماز خواند برایش. بخاطر همینها بود که خدا بابایی را دوباره بهمون برگردوند. خودش میگفت مگر میشود پسر دایی من(بابایی) غده در سر داشته باشد، مگر میشود مردیکه همیشه دست به خیر بوده اینگونه شود، مگر میشود مردیکه یه عمر کار نیک کرده اینگونه شود. حالا مگر میشود خدا زن به این نازنینی اینگونه شود. اینهمه درد بکشد. دیگر حتی غذا هم نتواند بخورد. مگر میشود خدا مگر میشود خدا!!!! زنی که یه عمر بالاسر یتیمان دیگران بوده است.....
زنی که همه برایش دست به دعایند. چگونه زندگی کرده است که حالا اینهمه بین همه جا دارد نمیدانم فقط میدانم عزیز است. کاش ما هم بتوانیم مثل او شویم. خدایا شفا بده همه مریضان را.
این روزها روزهای تازه ایند که هیچوقت تجربه اشان نکرده ام. این روزها پسرکم میدود، کنارم در خانه میرود و میاید، در پارک خودش میخواهد یدود بدون کمک هیچکس. استقلال میخواهد. دندانهای آسیابش اذیتش میکنند او هم مامان را اذیت میکند. این روزهایم بهترینند. این عین خوشبختیست. خدایا شکر بخاطر همه چیز.