طاها طاها ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

من و پسرم

بوی مهر

1392/6/1 18:43
نویسنده : مامان طاها
219 بازدید
اشتراک گذاری

بنام حق

 

اول شهریور که میشه بوی مهر هم میآد. بوی مهر برای من بوی کتاب و مدرسه است، بوی قلم و کاغذ، بوی دانشگاه و استاد، بوی دوستان قدیمی، بوی دلهره ترم جدید، بوی دوری و غریبی، بوی اطاق جدید و اسباب کشی و مرتب کردن اطاق، بوی پاییز.... خودم داره اشکم درمیآد.

دلم گرفت عزیز مادری. برای دوست عزیزم که امروز پیام داد فردا پرواز داره و میره به کانادا برای گرفتن مدرک دکترایش. چه حالی داره. همون حالی که مامان داشت وقتی میخواست بره دانشگاه. از همین وقتها شروع میشد تا دمدمهای مهر. آخرش هم ختم میشد به گریه تو اتوبوس نه جلوی مامان و بابا. لیسانس اینجور نبود ولی ارشد انگار مسافت بیشتر غربت بیشتر داشت و اشکمو درمیآورد.

دلم تنگه برای اون روزها. روزهای اراده و اراده. هر ترم تصمیم قاطعانه تر برای پیشرفت بیشتر. برای مهر و کتاباش. برای کتابهای مدرسه آماده شده و جلد شده. برای صندلی آخر که جایگاه همیشگی مادر بود بخاطر قد بلند. برای مسیر مدرسه. برای دانشگاه . برای جاده ابریشم صنعتی. برای خش خش برگهای نارون محوطه. برای اطاق 109، 205، 334، 222 لیسانس و 110 ارشد. برای تالارها و محتمع کلاسها. برای اساتیدم. برای دوست شفیق و عزیزم، یار و غمخوارم، او که الگوی همه چیزم بود، مهتاب ملکی، که الان در کنارم نیست، او که بعد از  دو سال رفتنش به دیار باقی رو فهمیدم. کاش بودی مهتابم.کاش!!!!!!!!!!!!

 برای تکاپوی شهریور برای آماده شدن مهر: کیف نو ، دفتر نو که بعدها شد کاغذ کلاسور، مانتو چادر مقنعه و ..... برا ی دوستانم. هم اطاقیانم. برای شیراز و مردمش. برای خوابگاه زند. برای سرویس دانشگاه با مسافت نیم ساعته. برای شوق و ذوق روز برگشتن به خانه. آییییی لذتبخش بود با خیال راحت در اتوبوس نشستن و رفتن به خانه. خستگی چندین هفته درس و کلاس را تو همون  اتوبوس در میکردیم. به همان اندازه برگشت سخت بود جان مادر. یه کوه غصه میومد رو دلمون. بیشتر از همه دلم تنگه برای اراده های آنروزهایم. برای ساعت 5 صبح بیدار شدن هر روزه و بیدار باش زدن بقیه برای نماز. آی خواب سنگین ها اذیت میکردن.Smiley ok 1 نون سنگک گرفتن و ...... هم خانم و هم آقای اطاق بودم. کلی ریاست میکردم هاا. هر ترم اراده میکردم شاگرد اولم این ترم و تو ارشد هم بودم. ولی الان فقط میخوام بخونم و سر کلاس بشینم.

میشود مادری فقط اندکی صبر. روزی هم خواهد آمد که کتابهای مدرسه پسری را جلد بگیرم و از زیر قرآن ردش کنم و بسپارمش به دستان معلمان و اساتید. زیاد دور نیست جان مادر زیاد دور نیست.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

خاله کمیل و کیان
2 شهریور 92 3:07
خاله قربونت بره چقد بزرگ شدی


زود بزرگ میشن
زهرا مامان امیرحسین
2 شهریور 92 10:38
بوی ماه مهر بدجوری بمشام میرسه...
یاد دوستان بخیر



یادشان بخیر
خاله کمیل و کیان
3 شهریور 92 0:59
خیلی ناناز شدی یا چون مامانی دیر به دیر اپ میکنه و منم دیر میبینمت اینجوری شدی خیلی جیگری


ممنونینم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد