طاها طاها ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

من و پسرم

یه روز پاییزی

1392/7/18 11:48
نویسنده : مامان طاها
220 بازدید
اشتراک گذاری

بنام حق

 

سلام

روزهای گرم و سرد مهرماه، اولین ماه پاییز همراه شده با تغییرات اخلاقی پسرم. این روزها انگار خیلی بزرگ شدی و خیلی بابایی. پسرکم نبود 12 ساعت پدر را خوب حس میکند و شاید بهمین دلیل ساعت خوابش از 5/7 صبح به 5/6 و گاه 5/5 انتقال یافته تا لااقل صبحها بی نصیب از حضور پدر نماند. وقتی هم که بابا میره پسرکم دستش را میآورد بالا و میگوید افت (رفت) کا (کار) و آقاوار قبول میکند نبود پدر را تا 6 الی 8 شب. در نبود پدر هم انگار حال بازی و شیطنت هم همرا ه پدر میرود و پسرکم دست مامان میگیرد و روانه اطاق خواب و اشاره برای خواب گرچه خوابی هم در کار نیست. بیرون آمدن پشت سر هم دندانهای آسیاب هم در بیحالی پسرم بی تأثیر نیست. سرگرمی این روزها شده شناخت شکلها که از بین همه، دایره را خوب یاد گرفتی و هرجا ببینی نشان میدهی و پرندگان دوست داشتنی که میآیند برای آب خوردن از حوض کوچکمان شده اند همدم و رفیق پسرک. پسرکمان وقتی آتش، چراغ و داغ و آقا را بخواهد بگوید همه را قا صدا میزند و در روز دهها بار میگوید من باید خودم بفهمم منظورش را.

اما همه اینها به کنار، دیروز که پسرکم دوباره بیحال بود و ماشین هم پیش آقای پدر، عزممان را جذب کردیم برای دفعه دوم دو نفری بدون ماشین بریم کمی پیاده روی در خیابانمان و بعد هم سوار بی آر تی شویم و برویم پیش بابا تا هم پسرک حالش عوض شود و هم پدر خوشحال و سورپرایز و هم من خریدم را بکنم.

همه چیز آماده میشود، شیشه نبات داغ پسرک برای وقت مبادا، حاجی بادام و نان برنجی سوغات شهرمان البته مورد علاقه پسرک باز هم برای پسرک و سیب و یه شاخه رز( که میگوییم در مسیر میگیریم) هم برای جناب همسر برای رفع خستگی.

زنگ میزنیم برای جناب همسر که ما داریم میاییم." مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد". دوباره زنگ میزنیم و سه باره و باز هم همین جواب. گاهی اینطوری میشود و بعد درست میشود. ما هم با خیال راحت راه میافتیم و میگوییم در راه دوباره زنگ میزنیم.

تا سر خیابان پسرکم در بغل مامان، همراهیم میکند و بعد پیاده و محو تماشای مغازه ها: مکانیکی، نجاری، پروتئینی، املاکی، سوپری، میوه ای تا میرسد به مغازه موردعلاقه اش پرنده فروشی که از شانس، قفسها نیستند که از شوق دیدن آنهمه پرنده و خرگوش و مرغ پشت سر هم جیغ بکشد. بقیه راه هم در بغل تا میرسیم به ایستگاه و سوار اتوبوس. همین که سوار میشویم پسرک انگار که ترسیده لبهایش را برمیچیند میخواهد گریه کند که کم کم آرام میشود و محو رنگارنگی آدمهای داخل اتوبوس. چندین باری زنگ میزنیم به جناب همسر و باز هم همان جواب. زنگ میزنیم به شرکتش بعد از چند دقیقه اقا محترمی میگوید آقای پارسا تشریف بردند. وااااااااااااااای. زنگ به خانه میزنیم هیچکس جواب نمیدهد.

هزار فکر میکنیم و با فکر درهم و برهم میرسیم به محل. پیاده میشویم. کجا برویم حالا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از پله برقی که عشق پسرکم هست بالا رفته و پایین میاییم و میرویم جلوی مغازه ها و خدا خدا میکنیم همسر محترم جواب بدهد که انگار نه انگار. مشغول پسرک هستم که موبایلم زنگ میخورد و صدای همسر که بهههههههله من فلان جا هستم رفتم برای کاری. ما هم عصبانی تنها چیزی که فکرم رو مشغول میکنه اینه که با این کمر چه جوری این مسیر رو برگردیم. پسرک به بغل و دوباره همان مسیر را برمیگردیم و پسرک لطف میکند خیابان را تا نصفه پیاده میاید و بقیه در بغل.

به خانه که میرسیم همان جا دم در مینشینم و از درد کمر دیگر نای راه رفتن ندارم. نبات داغ که نوش جان پسرک در اتوبوس شده  و شکر خدا طلب شیر نکرده، میرود سراغ حاجی بادامهایش و منم که لباسهام خیس عرق شده و هنوز عصبانی بسنده میکنم به همان سیب مخصوص جناب همسر. و بعد مشغول مالش پاههای پسرم که میدانم درد گرفته و مالیدنش را دوست دارد و در این فکر که چه جوری با هزار عشق و امید پاشدیم رفتیم و چه جوری ضدحال خوردیم. و این میشود یه گردش دو ساعته یه روز پاییزی که قرار بود چی بشود و چی شد.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان امیررضا
18 مهر 92 14:23
وااااااااااااای چه روزی داشتین؟
پسری کلی خسته.....مامانیش از اون خسته تر......من اگه جای شما بودم بابایی رو مجبور میکردم برای جبران ما رو شب ببره بیرون



بابایی خسته تر تر
خاله کمیل و کیان
18 مهر 92 17:00
وااااااااااااااااااااای قربون این لبخندت برم من


ممنون
زنعمو راضیه
19 مهر 92 17:37
این جور مواقع شکل آدم اینطوری میشه برای همسری :دی:. بیشتر مواظب کمرتون باشید. طاها کوچولو هم در آینده لذت میبرد از عشق خالص مامانی و باباییش که مامانیش با وجود کمر درد خواستن بابا رو خوشحال کنن. اینشالله همیشه خنده رو لباتون باشه و از طرف من طاها رو ببوسین


ممنون ممنون
مرضيه (مامان محمدمهدي)
20 مهر 92 11:53

ايراد نداره عزيزم
مهم اينه كه با گل پسرتون همراه و همدم شديد، حتي به قيمت خستگي و ضد حال خوردن


بهله
بنده که 24 ساعت گوش به فرمان پسر هستم
خاله کمیل و کیان
21 مهر 92 23:24
اپم خانومی
خاله کمیل و کیان
23 مهر 92 19:42
عیدتون مبارک خانومی.اپم
پرهام ومامانش
23 مهر 92 22:28
زندگی‌تان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاكی چشمه زمزم مبارک باد عید قربان، نماد بزرگترین جشن رهایى انسان از وسوسه هاى ابلیس
مامان كياراد
7 آبان 92 0:21
خسته نباشي ماماني....چه روزي...


ممنون
پیش میاد
خاله پارمیدا
9 آبان 92 12:48
اخییییییییی
چقد خوشکل نوشتین



ممنوووووووووون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد