اواخر یکسال و 3 ماهگی
بنام حق
سلام پسرم
تا امروز پیشرفتهای خوبی داشتی. چیزی که این روزها خوب یاد گرفتی و مدام دوست داری یه نفر ازت بپرسه حالتهای مختلف هست.
میگیم طاها گریه کنه: دو دست کوچولوت رو مشت میکنی و میذاری رو چشات و میچرخونی.
طاها دعا کنه: دو دست کوچولوت رو بشکل وقتی قنوت میخونیم میاری بالا جلو صورتت. که البته من هم اونوقت حتما باید صلوات بخونم.
طاها خسته هست: دو دستت رو بشکل کش اومدن میبری عقب، پشت سرت.
طاها بوس کن: چنان دو لب رو غنچه میکنی و بوس میکنی که دیدن داره. البته وقتی میخوای یه نفر رو بوس کنی با دهان باز اینکار رو میکنی. غریبه و آشنا در این مورد خاص معنی نداره، هرکسی باشه بوسش میکنی.
طاها نماز بخونه: دو دستت بشکل تکبیر نماز در میاد.
طاها ژل بزنه: کف دو دستت رو بهم میمالی که از بابا یاد گرفتی.
طاها حموم کنه: دو دستت رو شکمت میمالی.
طاها به به بخوره: ملچ ملچ راه میندازی.
طاها یا حسین،که سینه زدنت شروع میشه.
اما در حرف زدن هنوز همون ماما، بابا، داغ و آغ(بخونید چراغ) اکتفا کردی. گرچه "نمیخوام" هم یاد گرفتی و یه جور خاصی میگی. اما هیچ چیز شیرین تر از ماما گفتنت تو خواب یا وقتی از خواب بیدار میشی نیست.
از اون کوچیکیا عاشق چراغ بودی و شاید اولین چیزی بود که یاد گرفتی و حالا منو و هرکسی که تو ماشین باشه رو الامان درمیاری از بس چراغ نشونمون میدی. تازه به گفتن اینکه این چراغه هم اکتفا نمیکنی و حتما باید رنگش هم بگیم که بلطف اینهمه چراغ راهنما تو شهر، رتگ سرخ و سبز رو یخرده یاد گرفتی. کافیه یه رنگ سرخ تو خونه ببینی اونوقت گا گا گفتن و ددر dadar گفتنت شروع میشه که من حتما باید بگم آره این همون رنگ چراغ بیرونه وگرنه ول کن نیستی. مفهوم سبز(با حرکت دست نشون میدی که بریم) و قرمز شدن چراغ راهنما هم کمی بلد شدی.
چند روزی هم هست بالا رفتن از صندلیت که خودت میتونی بری رو تمرین میکنی. امان از وقتی که خودت بخواهی از پله های خونه بیای بالا! اونوقت من مجبورم چندین بار دستت رو بگیرم و بریم پایین و بعد بالا. بعد سراغ جاکفشی و کفش اسپورت منو برداری و مرتب پاتو بکنی توش و دربیاری من هم بشم عصات.
تمیز کردن خونه و کفشات هم چیزیه که هرقت ببینی مامان انجام میده شما هم دست به دستمال میشی و کمک مامان میکنی. تا برس هم ببینی یه دست روش میکشی یعنی موهاش رو درمیآری بعد هم میمالی کف اون دستت و میری سمت سطل زباله. پسر مامان تا حالا که نشون دادی دست چپ هستی.
وسایل خونه هم همه رو میشناسی و وقتی ازت بپرسیم فلان چیز کو با دست اشاره میکنی و میگی ایین eeyan. افراد درجه اول هم میشناسی. در جواب طاها کو، عسلم کو، شیرینم کو و ... هم اشاره به خودت و گفتن ایین eeyan.
کتابهات هم خیلی دوست داری و از میون اسباب بازیها بیشتر به پازلت و مکعبی که باید اشکال رو داخلش بندازی علاقه داری. کلأ انگار ماشین اینا سرگرمت نمیکنن.
یه چیز دیگه هم که یاد گرفتی حرکت پهلوون پنبه از برنامه عمو پورنگ هست. گرچه به برنامش علاقه ای نشون نمیدی ولی پریدن پهلوون پنبه رو بلد شدی و هرکه بگه پهلوون و یا بوم بالا بومبا یه پات رو مرتب میکوبی روی زمین. البته در مواقعی هم که خیلی ذوق کنی اینکار رو میکنی.
دندونهای نیش بالا هم که زیاد از دراومدنشون میترسیدم، دراومدین و حالا ١٤ تا دندون داری. گرچه وقت دراومدین دندون نیشها هر چه تونستی منو اذیت کردی ولی خدا رو شکر گذشت.
روز تاسوعا که رفته بودیم دیارمان و به رسم هر ساله ظهر خونه یکی اقوام برای نذری، میون اونهم آدم غریبه که شاید دفعه اولت بود میدیدیشون و با اینکه 5/5 صبح بیدار شده بودی و اصلا نخوابیده بودی چیزی از شیطونی کم نذاشتی که من و بابا و بقیه داشتیم شاخ درمیآوردیم، چون انتظار داشتیم شما کاملا غریبی کنی و به ما امان نشستن ندهی. جالبتر از همه بساطی بود که سر سفره راه انداختی. با نوه عمه من که دختری 4-5 ساله هست سر سفره چنان برا یش میخندیدی که همه جمع ساکت و محو شماها شده بودند. بعد هم زینب خانم اومد اینطرف سفره پیشت شما هم بدو بدو رفتی بغلش کردی و بعد هم دوتایی تولپ خوردین زمین. منو میگی داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم و هم نمیتونستم جلو خنده ام روبگیرم. اون روز تا 5/6 عصر نخوابیدی و بعد هم میون جمع خوابت برد.
کلآ سه روز تعطیلی خیلی بهت خوش گذشت همش داشتی میدویدی. رفتارت با عرشیا کوچولو که 5 ماه ازت کوچیکتر ولی بینهاااااااایت شیطونه هم جالبه.
روز برگشت طبق روال قبل سعی کردم خواب باشی که بریم تا نفهمی، ولی ورودی اصفهان بیدار شدی و همینکه فهمیدی چی به چیه مرتب حرکت تموم شدت رو انجام میدادی و بای بای میکردی بعد هم بغل من گریه و بسمت شیشیه عقب که برم گردونید. داستانیه که هرقت برمیگردیم تکرار میشه و بعد از دو روز حالت افسردگی، پسرکم به حال خودش برمیگرده. ایندفعه گرچه بابایی هم همراهیمون کرد و وقتی این حرکتت رو دید چندین بار برات گریه کرد و آخر هم نتونست طاقت بیاره و همون شب برگشت تا مبادا پسری بهش عادت کنه و شرایطش سختتر بشه. اما چاره ای نیست عزیز مادر.
خداوندا شکر برای همه نعمتهایت.