طاها طاها ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

من و پسرم

نی نی علی

بنام حق   سلام   گفته بودم خاله باردار است و این روزهایش یادآور روزهای دو سال پیش من است و در نهایت پنج شنبه 26 تیر یعنی 19 رمضان ساعت 9/5 صبح ،علی کوچک چشمان کوچکش را به این دنیا گشود و سومین فرزند خاله به شکر خدا سالم و تندرست بدنیا اومد. من که فقط همین خواهر را دارم برای اولین بار پشت در اتاق زایمان بودن و تحویل گرفتن بچه بعنوان اولین نفر را تجربه کردم(چون بچه آخرم هیچوقت همچین تجربه ای نداشتم ). یه پسر کوچک 4 کیلویی که گریه میکرد و دنبال صدای تپش قلب مادر و چیزی برای مکیدن میگشت و اصرار خانم پرستار برای کوتاه کردن ملاقات. شکر که سالم بود گرچه بی معرفتی کرد و دو روز زودتر نیومد تا با من روز تولدش یکی بشه . ...
1 مرداد 1393

تغییر رفتار

بنام حق   سر ساعت همیشگی بخواب میروی و من مینشینم در کنارت. نگاهت میکنم با تمام وجود و میخواهم با این نگاه علت تمام این تغییر رفتارها را بدانم. کاش میتوانستم. آرام آرام در خوابی، آرامشی همراه با معصومیت و انگار نه انگار که همین پسرک است که وقتی بیدار میشود به زمین و زمان گیر می دهد. حتی به دستهای آقا گرگه تو قصه شنگول منگول که آبی بوده نه سیاه و اگر بشود سرش جیغ و داد راه میاندازد. انگار نه انگار که همین پسرک بود که چد شب پیش ساعت 3 چنان گریه ای براه انداخت که راهی بیمارستان و بعد هم پارک شدیم!!!! همین پسرک است که بعضی اوقات از نگاه کردنش میترسم که مبادا گیر بدهد و نه نه راه بیاندازد و بعد هم گریه. مینشینم و برای چندم...
9 تير 1393

یادم باشد...

بنام حق   یادم باشد زیاد در دنیای خودم غرق نشوم. چرا که هستند کسانی که نیاز به توجهاتم دارند و این یعنی خوشبختی. یادم باشد برای nامین دفعه که خوشبختی همینجاست و جای دیگر سراغش نگیرم. یادم باشد که پسری بیش از پیش گویا توجه مادرانه و پدرانه میخواهد. یادم باشد که از یاد نبرم روزهای سخت و بی کسی و دو نفره بودنهای من و پسری در گذشته را. یادم باشد که همچنان همبازی درجه اول جناب پسری، از فوتبال گرفته تا چای ریختن و همان خاله بازی، مامان هست و نمیشود به دیگری پاسش داد که همان عوارض تنهایی و بی کسی گذشته است. یادم باشد که افکار و روان مادر در دوران بارداری و شیر دهی بیش از همه چز بر اخلاق و رفتار پسری ا...
5 تير 1393

بزرگ شدنت

بنام حق   خوشحالم برایت که با گرفتن شیر، آقاوار بزرگ شدی و اینهمه تغییر کردی. وابستگی ات به مامان کم شد و علاقه وافرتری نسبت به قبل به بابا و بابایی جایگزینش شد. و در عوض مامان فرصتی پیدا می کند که کمی به احوالاتش برسد. احوالاتی که دو سالی است کسی بهش سر نزده  و این روزها فرصت خوبی است برایم، برای رسیدن به علاقه هایی که بخاطر وجود نازنیت کنار گذاشتمشان. علاقه ای که اینقدر اشتیاقش را دارم که 5 صبح که میدانم اوج خوابت است، از خوابم بگذرم و تا 8/5 صبح که بیدار شوی به آن بپردازم. و همین 2 الی 3 ساعت و 1 ساعت ورزش عصرگاهی با همکاری جناب پدر می شود برایم بمب انرژی و اراده. ساعت خوابت تنظیم شد و شکر خدا بهتر از قبل هم میخوابی: ...
26 خرداد 1393

22 ماه

بنام حق   می رسیم به دوشبنه 5 خرداد 93 ساعت 4 بعدازظهر، نزدیک به 2 ساعت دیگر باقیست نا 22 ماهگیت به اتمام برسد، ماده تلخ مزه را در مسیر از داروخانه گرفته و  با پدر و پسر راهی امامزاده شهرمان می شویم، از جو آنجا گرچه دفعه اول است که می روی خیلی خوشت میآید. آخرین شیر را  با زمزمه یس مامان میخوری گرچه بر خلاف همیشه زیاد تمایلی نشان نمی دهی و زود پا میشوی و مامان دستان کوچکت را میگیرد و آرام و محکم برایت تفهیم می کند که بزرگ شدی و آقا و این آخرین شیر بود. از چشمانت میفهمم که میفهمی. بعد از کمی بازی و با زور و اکراه و گریه از امامزاده بیرونت میآوریم و راهی خانه مامانی میشویم.  بیخیال ماده تلخ میشوم، از ب...
9 خرداد 1393

دوستت دارم

بازیهایت همیشه پرخنده خنده هایت همیشه از ته دل لحظه هایت همیشه شاد                                پیشرفت خوب و درست و محکم ادا کردن کلماتت در این روزها دل شادی من است. دومین جمله کاربردیت آب میخوام است. خاله، مهلا و یوسف کلمه هاییست که زیاد شنیدی ولی هنوز نمیخواهی تلفظشان کنی و برای همین با خود خاله ماجرا داریم . اولین صدمه جدی که باعث خونریزی هم شد، پریروز بدست یوسف اتفاق افتاد. شیشیه پر شن را زده بود روی ناخنت که از زیر ناخنت خون زیاد اومد و ورم انگشت و کوفتگی نتیجه اش بود.   ...
28 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد