طاها طاها ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

من و پسرم

22 ماه

بنام حق   می رسیم به دوشبنه 5 خرداد 93 ساعت 4 بعدازظهر، نزدیک به 2 ساعت دیگر باقیست نا 22 ماهگیت به اتمام برسد، ماده تلخ مزه را در مسیر از داروخانه گرفته و  با پدر و پسر راهی امامزاده شهرمان می شویم، از جو آنجا گرچه دفعه اول است که می روی خیلی خوشت میآید. آخرین شیر را  با زمزمه یس مامان میخوری گرچه بر خلاف همیشه زیاد تمایلی نشان نمی دهی و زود پا میشوی و مامان دستان کوچکت را میگیرد و آرام و محکم برایت تفهیم می کند که بزرگ شدی و آقا و این آخرین شیر بود. از چشمانت میفهمم که میفهمی. بعد از کمی بازی و با زور و اکراه و گریه از امامزاده بیرونت میآوریم و راهی خانه مامانی میشویم.  بیخیال ماده تلخ میشوم، از ب...
9 خرداد 1393

دوستت دارم

بازیهایت همیشه پرخنده خنده هایت همیشه از ته دل لحظه هایت همیشه شاد                                پیشرفت خوب و درست و محکم ادا کردن کلماتت در این روزها دل شادی من است. دومین جمله کاربردیت آب میخوام است. خاله، مهلا و یوسف کلمه هاییست که زیاد شنیدی ولی هنوز نمیخواهی تلفظشان کنی و برای همین با خود خاله ماجرا داریم . اولین صدمه جدی که باعث خونریزی هم شد، پریروز بدست یوسف اتفاق افتاد. شیشیه پر شن را زده بود روی ناخنت که از زیر ناخنت خون زیاد اومد و ورم انگشت و کوفتگی نتیجه اش بود.   ...
28 ارديبهشت 1393

روزهای زیبای با تو بودن

بنام حق پسرم چند روزی هست وارد ٢٢ ماهگی شدی و من خوشحالم این ماه رو با سلامتی و کلی خصوصیات اخلاقی جدید آغاز کردی. یه ماه دیگه قراره بقول خودت با اییش خداحافظی کنی. قرار بود زودتر انجامش بدیم ولی بخاطر مریضیات دلم نیومد. امیدوارم بتونیم با خوبی این رساله بزرک رو تمومش کنیم  اصلا دلم نمیاد. احساس میکنم ازم دور بشی. خیلی آروم و پسر خوبی شدی. بلد شدی دیگه با خودت بازی کنی و دیگه کمتر منو درگیر میکنی. اینقدر تغییر کردی که هرکسی ببینتت اینو میفهمه. ولی همچنان از عرشیا کوچولو میترسی چون برعکس تو که اصلا زدن بلد نیستی او مرتب یا دنبالت میکنه و لگد میزنه و یا هلت میده . کم کمک داری کنترل ادرار و مدفوع هم پیدا میکنی. چند روزی قشنگ همش...
8 ارديبهشت 1393

این چند وقت...

بنام حق   سلام                   امروز اولین روز از دومین ماه اولین فصل هست و یعنی من خیلی وقته نیومدم. این چند وقت یعنی از یه هفته قبل از عید تا حالا درگیر مریضی شما و خودم بودیم. اول اسهال گرفتی و با آزمایش معلوم شد عفونت داری. کم کمک داشتی خوب میشدی که سرماخوردگی شدید گرفتی همراه با مامان. دید و بازدید عید همراه شد با مریضیت و مزید علتی بر وارد نشدنت به خانه اقوام که بعضی اوقات باید من میشستم توی ماشین و بابا میرفت و یا اینکه خیلی برامون مرام میذاشتی تو حیاط خونه ها میموندیم. سرماخوردگی خوب شد عفونت روده دوباره برگشت با اسهال شدید اسیدی که منجر به سوختگی شدید پاهات...
2 ارديبهشت 1393

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود

     گاهي گمان نمي كني ولي مي شود گاهي نمي شود، كه نمي شود گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود گاهي گداي گدايي و بخت با تو یار نيست گاهي تمام شهر گداي تو مي شود   وقتی می رسی به آخر آخرش، وقتی که دیگر نمی توانی، وقتی که همه چیز و همه کس دست در دست هم می دهند تا تو نتوانی، وقتی که غریبی که هیچ سردی خیلی ها تو را می گیرد و نمی توانی هیچ بگویی، وقتی می رسی به آخر اخرش انوقت قرعه به نام تو می شود. انوقت خدا صدای دلت را می شنود و آنوقت همه شهر گدای تو می شوند. گویا 10 سال غریبی و سه سال علاوه بر غریبی، سردی و بی مهری خیلیها به خواست خدای خوبمان به  پایان رسید و شدیم هم دیار ...
29 اسفند 1392

این چند وقت...

بنام حق سلام به همه. این چند وقت ما نبودیم و شاید هم چند وقتی نباشیم چون در تکاپوی کارهایی هستیم که بعد میگیم. و اما پسرم 1.5 ساله شد و آخرین واکسن رو زدیم. دو روز تمام پسرمون درد داشت و تب و اصلا پاشو تکون نداد و راه نرفت. شکر که واکسنها تموم شد. وزن پسرم 14، قد 85 بود شکر که همه چیز خوبه. این چند وقت طاهایم خیلی فرق کرده. خیلی خوب دیگه با دیگران رابطه برقرار میکنه. البته منظور از دیگران دایی و شوهرخاله هست که قبلا ازشون فرار میکرد. پسرم خیلی خودشو بلد شده لوس کنه و تو دل بقیه برا خودش جا باز کنه. اولین جمله هم که یاد گرفته، دهان داغه، هست. چون بچمون علاقه خاصی به کلمه داغ داره. به تموم شد هم میگه اپو apu. یکماهی هست که هرجا دایره م...
19 بهمن 1392

بی تو (مهتاب) شبی از کوچه گذشتم...

بنام حق ششمین سال است که از رفتنت میگذرد. کاش بودی مهتابم. در این روزها که ذهنم آشفته بازاریست برای خودش، کاش بودی. کاش بودی و مثل همان روزها اعتماد به نفسم را دو چندان میکردی. کاش بودی و من از بودنت آرام بودم. کاش بودی و دوباره با همان اعتماد به نفس برایم حرف میزدی و من لذت میبردم. کاش بودی و من دوباره خبر رتبه دومیت را بهت میدادم و تو غرق شادی میشدی. کاش بودی و من با دیدنت، با کارهایت روحیه میگرفتم. کاش بودی و من از اینهمه کامل بودنت بیشتر الگو میگرفتم. کاش بودی مهتابم. کاش دفعه آخر که آمدی و برایم دستخطی به یادگار و نصیحت گذاشتی، خواب نبودم. حالا منم و خاطراتت. منم که وقتی کنار پل خواجو با بستنی فروشی معروفش گذر میکنم محال است لبان...
21 دی 1392

یه روز برفی

بنام حق امسال برای دفعه اول خونمون برفی شد و طاها هم اولین برفش رو دید. کلی ذوق کرده بود و به همه زنگ میزد و اشاره که برف میآد. گرچه هرچه کردیم راضی نشد دست به برف بزنه             اینم یه خرسی مامان ساخت         طاها و بابایی     اینم عرشیا کوچولوی بی نهایت بازیگوش که از تنها کسی که حساب میبره و میتونه نیم ساعتی میخکوبش کنه طاها هست. پسرمون پرجذبه است.     یادگاری شب یلدا خونه مامانی و بابایی با همه نوه ها   ...
18 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد